همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

رویا

به نام او...

مثل یک خوابِ پر سر و صدا شده‌ای

بس کن 

کمی سکوت وسط رویا هم خوب است!!

اندر احساس‌هایم

به نام او...

یه احساسی درونم می‌گه عشق بیشتر از اینکه به طرف مقابل(معشوق) مربوط باشه به درون خود عادم (عاشق) مربوطه؛ وگرنه چه لزومی داره که عاشقِ یه نفر بشیم اما عاشق بغل دستیش که کنارش نشسته نباشیم!

یعنی اون آدم خیلی با بقیه آدما متفاوته؟

نه؛ در اصل ما دوست داریم متفاوت ببینیمش، ما دوست داریم به خودمون این باور رو بدیم که کسی که ما به عبارتی عاشقش هستیم یه موجود فرازمینی یا یه بَتْمَنِ !! اما واقعا چرا!؟

⁦امیدوارم اون حس که درونم اینا رو گفت بیاد و بهم بگه که چرا؟؟؟  


 

ولا خوف علیهم...

+می‌ترسی؟

+عارع

زلیخا نویسی (:

الْحَمْدُللَّهِ الَذی جَعَلَ الْمُلَوک عَبیداً بمَعْصیتِهم وَ جَعَلَ الْعَبیدَ مُلُوکاً بِطاعَتِهِمْ.

«حمد خدایی را که امیران را بخاطر معصیت و گناهشان به بردگی کشاند و بردگان و غلامان را به خاطر طاعتشان به پادشاهی رساند.»

وقتی عشقش رو دید گفت...

کاش همه‌ی عشق‌ها زلیخایی باشه ⁦(+_+)⁩ 

زایش

به نام او...

زائیدن کلمه از زائیدن انسان سخت‌تر باید باشد.
اسمش را گذاشته‌ام مبارزه با سکوت...
 این حجم از سکوت باعث می‌شود عقیم بمانم .
باید بنویسم حتی اگر به اندازه‌ی یک کلمه...
مثلا « تو »

زلزله

به نام او …

زلزله شده باشد انگار وسط مزرعه ، هیچ خبری نیست جز اینطرف و آنطرف شدن ، نه چیزی می‌ریزد ، نه کسی می‌میرد ، نه صدای جیغ می‌آید فقط کمی اینطرف و آنطرف می‌شوی و پرنده‌ها همگی می‌پرند وسط آسمان

دلم اینطور شده…

دلم زلزله‌ی وسط مزرعه دارد …

بعد از هر زلزله و پس لرزه‌ای که تمام می‌شود ، بلند می‌شوم ، لباس‌هایم را می‌تکانم ، به گندم‌های زرد که وقت دروشان شده نگاه می‌کنم و

مترسک افتاده …

وسط مزرعه راه می‌روم تا زلزله‌ی بعدی…

حال دلم اینطور شده

حال دلم اینطور بی‌معنی شده ...!

**آخرین برگ از تخیلات دخترک انار فروش خیابانی**

به نام او…


یک پیاله انار دانه شده می‌گذارم جلوی رویت

-انارش خیلی قرمز و آبداره بخور عزیزم

+کدومو ؟

-هوم؟!

+انار لباتو یا چی؟

مثل بچه‌های تازه عروس سرخ می‌شوم ، هنوز هم بعد از این همه وقت سرخ می‌شوم…

+یا می‌خوای از انار سرخ گونه‌هات شروع کنم؟


انتظار...

به نام او …


زن آرام و با طمأنینه لباس های زیبا و تمیزی به تن می‌‌کند بوی غذا در تمام فضای خانه پیچیده ؛ گل های نرگس روی میز با هر حرکت رقص گونه‌ی زن از این سو به آن سو در حرکتند و چون گل آفتاب گردان ناظر منشأ آفتاب خویشند .

می‌رقصد و نرم مدادهای رنگی‌اش را نیز روی صورتش می‌رقصاند ،  تمام خانه از چشمان پرمهرش رنگ عشق را نوشیده ؛ ماه از پشت پنجره چشم چرانی می‌کند .

زن از حرکت نمی‌ایستد ،لبخند بر لبان انارینَش لانه کرده ؛گویا که خداوند تمام دنیا را رها کرده و در سکوت ، دست به سینه در گوشه‌ای از خانه به مخلوق زیبایش می‌نگرد .

شمع ها را روی میز می‌چیند ، خانه را عطر آگین می‌کند و چشمه‌های زلال چشمانش را به در روانه می‌سازد .

دقایقی ، ساعتی ، چند ساعتی ، عمری و حتی بیشتر

خودش را برای شانه‌های خسته‌ی مرد آماده کرده بود که فرشته‌ای به نام مرگ زنگ خانه را به صدا درآورد .

از روی صندلی برخاست ؛ مقدار زیادی خاک از روی پاهایش به زمین ریخت؛ گل‌های نرگس از خواب بیدار شدند ؛ برف می‌بارید؛ صورتش را در آینه دید؛ لب‌‌های انارین ؛چشمه‌ی چشم‌ها ؛ چروکی به عمق سال‌ها چشم انتظاری ؛ در را گشود ؛ فرشته داخل شد .

به هم لبخند زدند ، زن آرام و با طمأنینه همچون گذشته و فرشته آرام و پر مهر همچون قلب او .

فرشته قصد رفتن نمود دست‌های چروکیده را در حصار دستانش محبوس کرد ؛ نگاه زن اما به در دوخته شده بود .

فرشته نگاه را در آنجا رها کرد و روحش را با خود برد .

زن به دو نیم تقسیم شد نیمی به انتظار و نیمی به مرگ ...

حیرت رنگی

به نام او…


سکوت برای حیرت زدگان آنقدر آسان است که سخنرانی برای ابلهان ، وقتی میان خنده هایت به حیرت رنگ‌های رنگین کمان دچار شوی؛ می‌توانی ساعت‌ها در همان حالتِ حیرت، سکوت کنی و تنها نظاره‌گر باشی … اهالی دنیای خیال و اوهام چنینند …

تا کجا میتوان در سکوت و حیرت ماند !؟

تا هر آنجایی که حیرت روانه باشد و تا هر آنجا که جان در بدن باقی ، می‌توان ایستاد و در سکوت رنگین کمان را نظاره کرد …

حیرت تا کجا روانه خواهد بود !؟

تا لحظه ی مرگ رنگین کمان ...

اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan