همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

حال این روزهایم

به نام او

نه این‌که نخواهم، حقیقتا با تمام وجود تجربه‌اش را دوست دارم، تجربه‌ی هر چیز جدرا، برای درس خواندن به تهران رفتن را که اصلا رویای نوجوانی و جوانی و همه چیزم بود، اما حقیقتا توان جنگیدن ندارم، جنگیدن برای هیچ کدام از خواسته‌هایم را، نه فقط این رویا، که هر رویایی درون من بی‌اهمیت جلوه میکند؛ انگار که قسمت رویابافی مغزم تعطیل شده باشد؛ البته قسمت رویابافی که نه؛ قسمت تلاش برای پوشیدن بافتنی ها به تن زندگی ام خاموش شده

نه توان حرف زدن و توضیح دادن به بابا و ترسیم مسیر رشد و تکامل و مو به مو بیان کردن جزئیات را دارم، نه قدرت زور زدن برای راضی کردنش را، درد حتی فقط این نیست، وقتی ته جیب مبارک من و بابا و مامان و کلا این خانواده پنج نفره با آن همه عمق جیب‌هایمان به جای پول، پشه مرده پیدا می‌شود؛ و پر است از خالی‌های پیاپی؛ توانی برایم نمی‌ماند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم من بد قدم و شومم شاید، که هر گورستانی پا می‌گذارم تمام مردگانش با هم یکجا سرازیر می‌شوند در جهنم خدا، گاهی دلم می‌گیرد از این همه شکست پشت سر هم، از این همه دویدن و نرسیدن، از این همه نداشتن، از این همه راه بیهوده طی کردن، البته خودم می‌دانم چرا راه‌ها همه بیهوده و اشتباهند، برای نبود هدف؛ برای نبود رویا، یک رویای واقعی از ته عمق وجود، اما بعد می‌بینم که چرا رویای عمق وجودی دارم اما نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.

حرفش ساده است اما در واقعیت پوست آدم کنده می‌شود از این همه نشدن. رویا اصلا مزه‌اش به اجابت شدن به موقع و یهویی است، مثل چای می‌ماند که وقتی دیر بخوری از دهن می‌افتد، رویا هم دیر اجابت شود از دهن می‌افتد، بی‌مزه می‌شود. حالا من هی تلاش کنم و نرسم وقتی شصت سالم شد بگویند بیا این رویای دوران کودکی‌ات، خنده‌دار ترین چیز دنیا می‌شود برایم، رویای نوجوانی‌ام رفتن به تهران و پزشکی خواندن بود، حالا سرم را هم بزنند پزشک نمی‌شوم، بعد الان به من پزشکی دانشگاه آکسوفورد را بدهند به چه دردم می‌خورد؟ بیمزه‌ترین هدیه می‌شود برای من، می‌شود از دهن افتاده. اصلا برای من نیست، مثل یک ماشین خیلی لاکچری و خیلی باکلاس که زیرپای یک پیرمرد صد و یک ساله باشد، به هیچ جایش نمی‌آید، برایش شیرین نیست، یک وسیله‌ی رفت و آمد است، می‌شود یک ماشین لوکس برای یک پیرمرد مهندس که فقط با آن به شرکت می‌رفته و می‌آمده؛ بی‌مزه و از دهن افتاده؛ این ماشین اصلا برای یک جوان ساخته شده تا به بزرگترین مسابقات ماشین سواری دنیا برود بعد این رویا دست پیرمرد صد و یک ساله‌ی مردنی در حال حرام شدن است، همین قدر بی‌قواره تمام رویاهای من برآورده شد. حالا بماند که بعضی هایشان انقدر برآورده نشد که در رویادانی پوسید و مغزم گفت خداییش این کمد عروسک به درد تو دختر 25 ساله نمیخورد؛ بیا و بالاغیرتا این رویا را بینداز دور؛ و من مصرانه به مغزدان رویاها میگویم بزار بنشیند همان گوشه خاکش را بخورد، شاید یکروزی برای دختری که الان در رویاهایم مثلا دارم خریدم، همینقدر رویا در رویا، رویا ها را میریزم وسط رویاهای کهنه و پوسیده و همه با هم می‌نشینیم به پوسیده شدن همدیگر زل می‌زنیم؛ چه شاعرانه کنار هم شادیم

28شهریور ماه 1399
00:03

دنیای زن چپ است...

به نام او...

 

امروز زنی را دیدم که جنس زندگی‌اش همان بود که از خودم انتظار داشتم، خانه‌اش را خودش ساخته بود؛ عین همان ها که می‌گویند آجر به آجر ، حالا این زن نه آجر به آجر اما رنگ به رنگ خانه‌ را خودش زده بود. 

دور تا دور شیشه‌های خانه نقاشی بود، اتاق بچه ها هم، اتاق زن؛ و شوهرش هم، و از همه قشنگ تر اتاق کارش

رنگ چشم‌های زن هم پر شده بود از آبی و سبز، انگار دنیا را ریخته باشند وسط گردی چشم‌هاش

خلاصه که صفا کردیم با خانه و صاحب اش...

۲۳ تیرماه ۹۹

به آینده امیدوارم کرد 🤗

 

هراس

به نام او...

در نگرانی‌های شلوغ و سختی هستم،هیچ دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم اما دوست دارم با کسی حرف بزنم، حالی عجیب که حرف نزدن در آن قدرت بیشتری دارد!

احساساتم عمیقاً به هم ریخته‌اند، با کتاب‌ها خودم را مشغول کرده‌ام، کارهای زیادی روی سرم آوار شده‌اند، به همه می‌گویم نه،وقتش را ندارم و در نهایت بی‌کار در خانه روی تخت لم می‌دهم و کتاب سرگذشت فلسفه می‌خوانم و فیلم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌بینم.! همه‌ی این‌ها برای من عجیب است و نامعقول

نگران خودم هستم

کسی را نمی‌شناسم که آرامم کند و واقعاً در این لحظه از زندگی جز خدا آرامش دیگری ندارم.

هیچ فرد زمینی و مادی که ببینمش و بخواهم از او آرامش‌های نداشته‌ام را دریافت کنم ندارم و این مرا نگران می‌کند، نه فردی را دارم و نه می‌خواهم داشته باشم.

نگران خودم هستم

من در انزوایی خطرناک گرفتار شده‌ام و هر لحظه بیش از پیش در خودم و تنهایی‌هایم غرق می‌شوم و عجیب‌تر آنکه این غرق شدن را می‌خواهم و بیشتر به سوی آن در حرکتم، تمام تعاملاتم مقطعی و سطحی هستند و هر لحظه ممکن است افراد زندگی‌ام را عوض کنم.

این بی‌ثباتی در افراد و ارتباطات مرا نگران خودم کرده است حال آنکه با وجود این نگرانی‌ها از ارتباط عمیق با افراد خودداری میکنم و این دوری را دوست دارم.

 

نگران خودم هستم...

بهار، دهم آبان ماه سال نود و هشت

دارد می‌آید! تلخ تر از تلخ

به نام او...

تک و توکی برگ‌های زرد

روی دست های باد می‌رقصند 

دلم یواش یواش پایین میریزد...

دوباره پاییز

تحمل جنون پاییزی برای دلم طاقت فرساست؛ با این حجم از دلتنگی‌های عجین شده در تار و پود قلبم چگونه از پاییز فرار نکنم؟

برای یکبار هم که شده، پاییز نیاید، برگ ها نریزند، اینقدر همه جا زرد و نارنجی نباشد، آسمان پر از ابرهای سیاه نباشد!

باران ... باران ... ببارد 

اصلا برف هم ببارد

اصلا بیا و با برف‌ها و باران‌ها و برگ‌ها یکبار هم که شده طُّ هم ببار...

قلبم

به نام او...

قلبم چقدر خسته است

(:

خوفناکْ دردِ این روزهای من

به نام او...

نشسته رو قفسه‌ی سینه‌ام، زل زده به چشمام با یه لبخند ژوکوند 

هی می‌خوام بگم دردم داره میاد

ولی صدام خفه شده

اونم محکم تر میشینه...

دردم داره میاد من آخه خب خودت بلند شو 

پدر...

به نام او...

باباها پادشاه قلب دختراشونن

این ینی وقتی همه‌ی دنیا به یه دختر بگن که گند زده و اشتباه کرده ولی باباش بگه که دخترم دمت گرم تو درست ترین تصمیم رو گرفتی، اون دختر سرشو بلند می‌کنه و می‌گه حتما این بهترین تصمیم تو دنیاست که من گرفتم.

و واااای به اون روزی که موازنه جور دیگه‌ای چیده شده باشه و تموم دنیا به دختر بگن آفرین ولی باباش یه گوشه‌ ایستاده باشه و زیر چشمی جوری نگاش کنه که یذره احساس کنه اشتباه رفته، اونجاست که می‌شکنه!

فروردین ماه سال ۹۸

با احساسی سرشار از شکستن

#هشتک: من_به_سپاه_قدس_نیازمندم

به نام او... 

حال الان من حال یک رئیس‌جمهوری است که در دوره‌ی کاری‌اش کلی خرابکاری می‌کند و نمی‌تواند بگوید که خراب کرده‌ام .

فرقمان این است که برخی رئیس‌جمهورها نیروهای کمکی دارند و کارهای آن نیروها را به نام خودشان می‌زنند و پزش را هم می‌دهند اما من فقط ادعای خالی هستم حتی نیروهای کمکی ندارم که کار آن‌ها را به نام خودم بزنم و به طور شدیداً وقیحانه‌ای هی پز می‌دهم آن هم چه پز‌هایی... /:

وی‌ می‌فرماید: جیب خالی و پز عالی و من نمونه‌ی اصیل این مثل هستم! چه طور از این وضع ویران رها شوم نمی‌دانم ):

پ.ن: خداوندگارا نیروی قدسی چیزی بفرست ما را هم مدد کند.

فریادهای اشتباه!!!

به نام او...

من نبودم انگار!

یک دهان بود و فریاد و چشم‌هایی که از سر عجز می‌بارید، بارها برای خودم درس اخلاق گذاشته بودم که اگر کسی حرفی می‌زند که باب میلت نیست صبوری کن، متانت به خرج بده،تو زاییده‌ی سکوت‌های ممتد چرا باید فریاد بکشی!

اما زدم، نه فریاد که هوار کشیدم از این سر خانه‌ی نقلیمان تا آن سرش، برای اینکه به گوش ( آن مرد) برسد، برای اینکه بگویم از او و هر آنچه می‌گوید بیزارم، تا به همه بفهمانم که دست‌هایشان را از خرخره‌ام بردارند و بگذارند نفس بکشم...

حالا اما پشیمانم...!

تاریخ: دو شب بعد از طوفان

پ.ن۱: بماند برای درس عبرت روزهای آینده ام.

پ.ن۲: به قول «او» به این بهار طغیان نمی‌آید...

ممنوعه نویسی

به نام او...

تو فیلم ممنوعه نیکی کریمی یه پسر داره که دچار یه بیماری شده، بیماریش خیلی برام جالب بود اما اسمش رو نمی‌دونم ! (:

توی این بیماری مغز کوچیک میشه و قلب بزرگ و انسان به مرگ نزدیک میشه!

نمی‌دونم واقعا این بیماری هست یا نه

اما این مدلی مردن به نظرم جالب و دوست داشتنیه

تصور کن بعد از مرگت بگن« مغزش کوچیک شد و قلبش بزرگ و مُُرد »

پ.ن: چقدر دوست دارم امشب بمیرم D:

اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan