همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

یکی که حالا نیست و چه خوبه که نیست...

به نام او...

چشماش مثل آسمونِ شب بود که برعکسش کرده باشن، یه سیاهی وسطِ یه آسمونِ سفید، انگار که آسمون شب تو چشماش وارونه شده باشه، همیشه هم ماهِ سیاهِ وسط آسمونِ سفیدش مثل بلورای دخترِ تازه عروسِ همسایه برق می‌زد، از این بلور فرانسه‌ها که هر چی به دختر همسایه گفتم کالای ایرانی بخر شاید برقش کمتر باشه اما عزت و شکوه برای کارگر ایرانیه، گوشاش بدهکار نشد.

چشماش خیلی قشنگ بود و براق

منو غرق کرد تو آسمونش، همش فک می‌کردم بهترین هدیه از طرف خداست، اسمش ریحانه بود، و من مدام می‌گفتم، چه رفیق خوبی !

به خودم که اومدم تو سیاهی براق چشماش به لجن کشیده شده بودم.

هدیه‌ی خدا... هه

خیلی طول کشید تا تونستم از اون لجن بیام بیرون، اما حالا یه چیز خوب از بلورای خارجی تو ذهنم نقش بسته و اون یه جمله است

( یا رفیق من لا رفیق له)

پ.ن۱: تازه عروسان محترم کالای ایرانی با کیفیت پایین هزار برابر غرور آفرین تر از کالای خارجی با کیفیت بالاست، مثل کاردستی کج و کوله‌ی پسر بچه تون در برابر کار دستی خوشگل دختر بزرگه‌ی همسایه است. 

پ.ن۲: قربون پسرم برم 😁

غرورهایی که ترک؛ نه خورد شده‌اند!!!

به نام او...

وقت‌هایی از زندگی‌ات به خودت خیره می‌شوی در آینه‌ی خیالت و عمیق می‌نگری تمام آنچه را که هستی... آرام و پیر !

در صندلی خودت را چپانده‌ای و بافتنی های رنگی می‌بافی بی‌آنکه بدانی برای چه کسی است و زیر لب آوازی را زمزمه می‌کنی که یکبار پیرمردی عشایری در اردوی علمی مدرسه و دیدارتان با عشایر برایت خوانده است... کَویارِم کَویار ، کَویارِم کَویار... بی‌آنکه یادت بیاید ادامه اش چیست یا معنایش چه بوده!

و باز هم به خودت می‌نگری، بغضی که سالهاست تو را زمین‌گیر کرده است و حرف‌هایی که در حنجره‌ات تار بسته‌اند...و آن غرور لگدمال شده‌ات.

شکوه ماجرا وقتی رقم می‌خورد که صورتت را در دستانت قاب می‌کنی و می‌گویی تو سزاوار این خورد شدن بودی و هستی و خواهی بود؛ و همین سرآغاز نابودی است. انسان در این لحظه از زندگی‌اش می‌میرد و حیات بشر پایان می‌یابد! این همان نقطه ایست که من آن را مرگ می‌نامم و به راستی که حیاتی درون من نمانده است........

فریادهای اشتباه!!!

به نام او...

من نبودم انگار!

یک دهان بود و فریاد و چشم‌هایی که از سر عجز می‌بارید، بارها برای خودم درس اخلاق گذاشته بودم که اگر کسی حرفی می‌زند که باب میلت نیست صبوری کن، متانت به خرج بده،تو زاییده‌ی سکوت‌های ممتد چرا باید فریاد بکشی!

اما زدم، نه فریاد که هوار کشیدم از این سر خانه‌ی نقلیمان تا آن سرش، برای اینکه به گوش ( آن مرد) برسد، برای اینکه بگویم از او و هر آنچه می‌گوید بیزارم، تا به همه بفهمانم که دست‌هایشان را از خرخره‌ام بردارند و بگذارند نفس بکشم...

حالا اما پشیمانم...!

تاریخ: دو شب بعد از طوفان

پ.ن۱: بماند برای درس عبرت روزهای آینده ام.

پ.ن۲: به قول «او» به این بهار طغیان نمی‌آید...

ملاقات با شیطان

به نام او...

فکرش را بکن شب هنگام وسط هزارتوی درون خودت گیر بیفتی، ترس تمام وجودت را پر کند، فریاد بزنی و کسی نباشد که صدایت را بشنود؛ کسی هم اگر هست یا کر باشد یا شبح باشد یا شیطان!

تمام وجودت پر باشد از شک و ترس و اضطراب

شک کنی به هر آنچه هست و نیست، به خودت به آدم‌های اطرافت که نیستند، به آن‌ها که ساعتی قبل بودند و حالا جای خالیشان جلوی چشمانت دهن کجی می‌کند، به جهانی که در آن زیسته‌ای، به عشق، به ایمان و در نهایت به خدا...!

مدام زیر لب زمزمه کنی، خدایا تو هستی؟ یکجوری جوابم را بده، کسی اینجا هست؟ کسی هست که مرا مجاب کند به وجود داشتن خالق ؟ کسی هست که به من بفهماند من زنده هستم؟ اصلا اینجا کجاست؟

و شیطان سر برسد؛ تو یک تصور باطلی! تو موجود نیستی، تو از همان ابتدا به وجود نیامده ای، تو یک دروغ در ذهن یک نویسنده‌ای که او نیز موجود نیست ! تو و تمام آنچه می‌پنداری کذب است، نه خدایی هست و نه خودی!!

یاد ابراهیم بیفتی؛ رجم کنی شیطان را

و او باز زمزمه کند، حتی شیطان هم وجود ندارد، ما دروغیم، ما یک تصویر دروغین در هیچ هستیم، ما یک خیال ابلهانه در یک هیچیم، ما در جایی که نیست گرفتاریم!

آرام آرام حرف‌هایش زیر پوست مغزت جا خوش کند، ساعت‌ها گریه کنی و اشک بریزی، اشکی که حتی به وجودش شک داری؛ لحظه‌ای فریاد خفه‌ای ناخواسته از گلویت بیرون بیاید، خداااا

در بزنند

گمان کنی که شیطان در لباس یک دیوانه پشت در تفنگ به دست برای کشتنت آمده باشد...

اما

خدا 

در لباس دختر کوچک همسایه آش نذری برایت آورده باشد...

لبخند بزنی و گوشه‌ی سجاده‌ات آرام بخوابی!


اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan