همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

مرا به این سرا روان گردان...

به نام او...

تو را من چشم در راهم...


پ.ن: happy mappy birthday 😊

کفر نویسی

به نام او...

چشم‌هایت را از کاسه درآورده باشند و تو به دنبال نور دیوانه‌وار و مشوش بگردی و جز سیاهی چیزی نیابی...زانوانت خم شوند و درونت از هر ایمانی خالی باشد! و از عشق...

تاریک و سیاه و پلید

در حمله‌ی سُتوران، گیج و سردرگم دست‌هایت را حریم خود کنی تا زیر پایشان له نشوی، ترس تمام سینه‌ات را متلاشی کند و از تمام درونت جز سیاهی چیزی به اعماق جهان جاری نشود.

سرما در یکایک سلول‌های تنت رخنه کند و تو آرام و سر به زیر در خون سیاه و گرم تنت غلتیده باشی...

حال امروز و دیروز و روزهای بی تو خدایا چنین است... میترسم از کوری...

الهی چشمانم را خودت باش! در قرنیه‌ای که نیست جا خوش کن... و در چشمان خالی‌ام بنشین! آمین

بیست و هفتم، اسفند ماه، سال نود و هفت

بیست و چهار سالگی

از لابه‌لای کتاب‌ها ...

به نام او...

من جایی میان رگ گردنط و خدا لانه کرده‌ام...

(:


بهار

آمد بهار جان‌ها...

به نام او... 

بهار وجودی انسان همین روزهاست، می‌توانم ببینم روی تک تک انگشتانم، وسط پیشانی و روی دماغم، آویزه‌ی گوش‌هایم، انتهای تار موهایم و در بند بند روحم شکوفه روئیده...

مژده که فصل بهار آمد.

شکوفه‌ها می‌رویند و همه با هم می‌خندیم، خودمان را وسط لبخندهای خدا پرواز می‌دهیم و عاشقانه می‌رویم به اردیبهشت سالار شهیدان و یار دیرینش حضرت سقا، بعد کوله بارمان را جمع می‌کنیم و برای امتحان‌های قشنگ خدا درس‌هایمان را از بر می‌کنیم.

مژده که ماه‌های عاشقی فرارسیدند...

پ.ن: بهار وجودی بشریت مبارک... (:

پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا...

به نام او...

سن و سال کمی داشتم، همیشه فکر و خیالم این بود که خدا چه شکلی است، چقدر بزرگ است چون شنیده بودم که خیلی خیلی بزرگ است، اما نمی‌توانستم بفهمم خیلی خیلی یعنی چقدر ؛ نماز جماعت که رفته بودیم حرم، چشمم افتاد به گنبد و گلدسته، فکر کردم گنبد خیلی بزرگ است اما خدا انقدر تپل مپل و شکم گنده باشد خوب نیست ، بی اختیار گفتم آن خداست همان که بلند است و زیبا و لاغر اندام ، مثل اینکه چیزی دیده باشم که کسی هرگز ندیده باشد، با شوق خیره کننده‌ای داد می‌زدم: خدا را دیدم ، خدا را دیدم!!! 

مردم اطرافمان خندیدند و من زیر لب با یأس گفتم: واقعا دیدم ):

خاله‌ای گفت: کو؟ کجاست؟ 

نشانش که دادم با لبخند گفت : الله اکبر، خدا بزرگتر از این حرف‌هاست، پرسیدم: مثلاً اندازه‌ی آسمان؟ و باز هم جواب گرفتم بزرگتر... ترسیدم ، گمانم من از آن روز، حوالی سن کودکی ،ایمان آوردم... ( سَیَذَّکَّرُ مَن یَخْشَىٰ * ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ  ﺗﺮﺳﺪ، ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﻣﺘﺬﻛّﺮ ﻣﻰﺷﻮﺩ.)

کوچولوهایی که گنجشکند، گنجشک هایی که کوچولو استند!!!

به نام او...

دختر همسایه بغلی بود که از بچگی بزرگش کرده بودیم با آن نوک کوچکش از دستم دانه می‌خورد، دوسالی سن دارد و آبجی گفتنش دلم را قیری ویری می‌کند ...

گنجشک هم که شده بود وقتی جیک جیک می‌کرد انگار می‌فهمیدم حرف هایش را که می‌گفت: آبجیی هااام... بعد دستم را می‌بردم سمتش تا دانه بخورد.

از خواب که بیدار شدم دلم خواست گنجشک بشوم !!

تازه فهمیدم نمازم را قضا کرده این وروجک با آن زبان شیرینش وقتی جیک جیک می‌کرد...

پ.ن: نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای «گنجشک» (:

پ.ن۲: بچه‌ها و گنجشک ها و ابرها و کاکتوس‌ها و ... خدایا اگه دنیا انقدر قشنگه ،بهشت قراره چه شکلی باشه؟!؟! من یکی عاشق دنیا و عقبی و خودتم...😚

پ.ن۳: خدایا برای اون نماز قضا هم ببخشید 😌

خودم جان، هییییسسسس

به نام او...

همین که خفه شده باشی در گوشه‌ای و ساکت بمانی یعنی داری توی سرت موریانه‌ها را نگاه می‌کنی که چطور همه چیز مغزت را می‌خورند، مثل وقت‌هایی که به یک خیابان پر رفت و آمد نگاه می‌کنی، بی آنکه چیزی را خوب ببینی 

مثل حالا که می‌نویسی و پاک می‌کنی

مثل هر روز که می‌دوی به سمت همان ناکجا آباد...

خودم جان ، یادت باشد ، تو در این ساعت‌ها سخت گرفتار شده‌ای در سکوت 

و همین چند خط را برای آنکه بدانی چه سخت می‌گذرانی نوشتی...

خودم جان ، هییییسسسس

برای تمام کاکتوس ها 🌵

به نام او...

کاکتوس‌های دوست داشتنی سلام

رفیق این روزهای من هستید شما 

البته من از نوجوانی شما را دوست داشتم، از اول هم به مامان خانوم میگفتم، این گل‌ها که با آن‌ها خانه را پرکرده‌ هیچ کدام کاکتوس نمی‌شوند؛ اما حالا 

حالا انگار من تنها کاکتوسم ، از تمام بهار بودنم تنها شما را درونم دارم...

از همان نوجوانی شروع کردم به خریدن کاکتوس برای روزهای مادر، حالا چند سالی هست که روز مادر هدیه‌ی من مشخص است، کتاب و کاکتوس...

نه اینکه چون نزدیک روز مادر شده یادتان افتاده باشم ها، نه، توی گوشه‌های مخفی ذهنم همیشه یک جا برای فکر کردن به شما را دارم، گاهی حتی دلم میخواهد غزلی با اسم «بوی خوش کاکتوس‌ها» بنویسم ، اما خب نه من شاعرم نه شما بو دارید (:

از شما که بی‌اندازه به جهان زیبایی بخشیده‌اید می‌خواهم برای من دعا کنید، سخت محتاج دعایتان هستم

دوست دارتان بهار...

پنجم اسفند ماه سال هزار و سیصد و نود و هفت شمسی

پ.ن: انار خانوم خودش آمد وسط تصویر😶

بیقرارم

به نامِ ت...

_ سلام ، یه چیز بگم؟

+ سلام عزیزم، بگو جانم

_ بیقرارم...

+ چرا کوچولوی عزیزم؟

_ همه چی سخت شده، دنیا ، دنیا ، می‌ترسم ازش...

+ بیا بغلم ببینم، دیگه این حرف رو نزنی، من کنارتم، نگران نباش، خودم هواتو دارم...

_ دوست دارم

+ من خیلی خیلی بیشتر...


پ.ن: ممنون که همیشه هستی خدا جونم، ممنون که هستی و همیشه هست می‌مونی...عاشقتم

اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan