به نام او...
دختر همسایه بغلی بود که از بچگی بزرگش کرده بودیم با آن نوک کوچکش از دستم دانه میخورد، دوسالی سن دارد و آبجی گفتنش دلم را قیری ویری میکند ...
گنجشک هم که شده بود وقتی جیک جیک میکرد انگار میفهمیدم حرف هایش را که میگفت: آبجیی هااام... بعد دستم را میبردم سمتش تا دانه بخورد.
از خواب که بیدار شدم دلم خواست گنجشک بشوم !!
تازه فهمیدم نمازم را قضا کرده این وروجک با آن زبان شیرینش وقتی جیک جیک میکرد...
پ.ن: نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای «گنجشک» (:
پ.ن۲: بچهها و گنجشک ها و ابرها و کاکتوسها و ... خدایا اگه دنیا انقدر قشنگه ،بهشت قراره چه شکلی باشه؟!؟! من یکی عاشق دنیا و عقبی و خودتم...😚
پ.ن۳: خدایا برای اون نماز قضا هم ببخشید 😌