به نام او…
وقتی قورباغههای حیاط مجتمعمان روی سیمهای کابل برق آواز جیک جیک سر میدادند فهمیدم همه چیز بهم ریخته ؛ سوسکها توی خیابان داشتند با زبان درازشان مگس و پشه میلُمباندند ؛ قاطرها به هم لبخند میزدند و برای هم شعر عاشقانه میخواندند ؛ پسر بچهای شپشهای جهندهی روی سرش را بین زمین و آسمان میگرفت و میخورد؛یک زرافه سرش را از پنجرهی آپارتمانشان بیرون آورده بود و داشت از پنجرهی طبقهی پایین توی خانهی همسایه سرک میکشید؛خانم مرغ داشت کاکل پسرش را تف مالی میکرد (این یک مدل قربان صدقهی مخصوص مرغ و خروس هاست)؛پاییز بود و همهی درختها شکوفه داده بودند، رودی از مادههای لزج و چسبناک از زیر درختها عبور میکرد و تمام گربههای رودخانه با بالههایی از جنس فضولات در رود شناور بودند، و تعدادی از فیلهای کوچولو وز وز کنان پر میزدند و همه چیز را به کثافت میکشیدند
و من
و من
و من آن گوشه دارد از این زندگی بالا میآورد...