همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

عشق و ایمان

دلتنگ این شعرای وقت و بی وقتت...

به نام او...

ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد ...

مرده ام !!!

به نام او...

تا مدت‌ها فکر می‌کردم رو لبه‌ی یه پرتگاهم که هر لحظه ممکنه بیفتم و بمیرم

ولی امروز فهمیدم که من خیلی وقته مُردم!!!

پ.ن: از سرمای بدنم فهمیدم. تقریبا یخ زدم ...

فرهیختگان بی‌خدا...

به نام او...

وقتی بدون داشتن خدا در لابه‌لای ذهن و قلب و روحمان کتاب می‌خوانیم مثل گل‌های گیر افتاده در کتابخانه‌ای زیرزمینی به دور از نور خورشید زنده خواهیم ماند اما رشد نخواهیم کرد...!

سوت

بهار:

نفس که میکشم دماغم صدای سوت میده😐

 

وی:

چه جالب میتونن ازت تو زمین فوتبال استفاده کنن

آرام جانم

به نام او...

گرفتار کسی هستم

آرام ؟

نخواهم شد...

دوستت ندارم

به نام او...

دارم هر روز خردتر می‌شوم لابه‌لای دوستت دارم‌های نگفته‌ات...

 

 

تلخ و شیرین

به نام او...

زهْر چشمش میان خندیدن

همچو بادام تلخ در شکر است...


صائب تبریزی

کاش صدایم کنی...

به نام او...

رویای من این است که صدایم کنی

مرا با آن کلمات زیبا خطابم کن...

یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ 
اى نفس مطمئنه

ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً 
خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد

ملاقات با شیطان

به نام او...

فکرش را بکن شب هنگام وسط هزارتوی درون خودت گیر بیفتی، ترس تمام وجودت را پر کند، فریاد بزنی و کسی نباشد که صدایت را بشنود؛ کسی هم اگر هست یا کر باشد یا شبح باشد یا شیطان!

تمام وجودت پر باشد از شک و ترس و اضطراب

شک کنی به هر آنچه هست و نیست، به خودت به آدم‌های اطرافت که نیستند، به آن‌ها که ساعتی قبل بودند و حالا جای خالیشان جلوی چشمانت دهن کجی می‌کند، به جهانی که در آن زیسته‌ای، به عشق، به ایمان و در نهایت به خدا...!

مدام زیر لب زمزمه کنی، خدایا تو هستی؟ یکجوری جوابم را بده، کسی اینجا هست؟ کسی هست که مرا مجاب کند به وجود داشتن خالق ؟ کسی هست که به من بفهماند من زنده هستم؟ اصلا اینجا کجاست؟

و شیطان سر برسد؛ تو یک تصور باطلی! تو موجود نیستی، تو از همان ابتدا به وجود نیامده ای، تو یک دروغ در ذهن یک نویسنده‌ای که او نیز موجود نیست ! تو و تمام آنچه می‌پنداری کذب است، نه خدایی هست و نه خودی!!

یاد ابراهیم بیفتی؛ رجم کنی شیطان را

و او باز زمزمه کند، حتی شیطان هم وجود ندارد، ما دروغیم، ما یک تصویر دروغین در هیچ هستیم، ما یک خیال ابلهانه در یک هیچیم، ما در جایی که نیست گرفتاریم!

آرام آرام حرف‌هایش زیر پوست مغزت جا خوش کند، ساعت‌ها گریه کنی و اشک بریزی، اشکی که حتی به وجودش شک داری؛ لحظه‌ای فریاد خفه‌ای ناخواسته از گلویت بیرون بیاید، خداااا

در بزنند

گمان کنی که شیطان در لباس یک دیوانه پشت در تفنگ به دست برای کشتنت آمده باشد...

اما

خدا 

در لباس دختر کوچک همسایه آش نذری برایت آورده باشد...

لبخند بزنی و گوشه‌ی سجاده‌ات آرام بخوابی!


اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan