به نام او...
وقتهایی از زندگیات به خودت خیره میشوی در آینهی خیالت و عمیق مینگری تمام آنچه را که هستی... آرام و پیر !
در صندلی خودت را چپاندهای و بافتنی های رنگی میبافی بیآنکه بدانی برای چه کسی است و زیر لب آوازی را زمزمه میکنی که یکبار پیرمردی عشایری در اردوی علمی مدرسه و دیدارتان با عشایر برایت خوانده است... کَویارِم کَویار ، کَویارِم کَویار... بیآنکه یادت بیاید ادامه اش چیست یا معنایش چه بوده!
و باز هم به خودت مینگری، بغضی که سالهاست تو را زمینگیر کرده است و حرفهایی که در حنجرهات تار بستهاند...و آن غرور لگدمال شدهات.
شکوه ماجرا وقتی رقم میخورد که صورتت را در دستانت قاب میکنی و میگویی تو سزاوار این خورد شدن بودی و هستی و خواهی بود؛ و همین سرآغاز نابودی است. انسان در این لحظه از زندگیاش میمیرد و حیات بشر پایان مییابد! این همان نقطه ایست که من آن را مرگ مینامم و به راستی که حیاتی درون من نمانده است........