همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم...

bahar-e-mosafer

حرف زدن که جرم نیست...

به نام او…

«حرف زدن جرم نیست»

آدم‌ها را برای حرف‌های زیبایی که به آن‌ها عمل نمی‌کنند بازخواست کردن اوج ناجوانمردی است…

دروغ نگوییم اما حرف‌های زیبا بزنیم، اگر بخواهیم برای تمام حرف‌های زیبایی که بشر به زبان می‌آورد اما به آن‌ها عمل نمی‌کند محاکمه‌اش کنیم، باید منتظر انقراض حرف‌های زیبا باشم!

پ.ن:عشقِ مطلق

پ.ن۲:باید ابرهای وسط جاده را بوسید. (:

شیشه‌ی قلب دیو...

به نام او...

همچون بلور است درونم با قلبی شیشه‌ای

تمامم هویداست

می‌شود مرا از دور دست‌ها دید

و می‌شود همه چیز را از درونم به تماشا نشست

اما کسی نمی‌خواهد ببیند...

و کسی را ندیدم که به اعماق وجودم بنگرد

خطوط مبهم چشم‌هایم زود در ذهن‌ها می‌ماند اما

قلب شیشه‌ای مرا تنها می‌شکنند...


کفر نویسی

به نام او...

چشم‌هایت را از کاسه درآورده باشند و تو به دنبال نور دیوانه‌وار و مشوش بگردی و جز سیاهی چیزی نیابی...زانوانت خم شوند و درونت از هر ایمانی خالی باشد! و از عشق...

تاریک و سیاه و پلید

در حمله‌ی سُتوران، گیج و سردرگم دست‌هایت را حریم خود کنی تا زیر پایشان له نشوی، ترس تمام سینه‌ات را متلاشی کند و از تمام درونت جز سیاهی چیزی به اعماق جهان جاری نشود.

سرما در یکایک سلول‌های تنت رخنه کند و تو آرام و سر به زیر در خون سیاه و گرم تنت غلتیده باشی...

حال امروز و دیروز و روزهای بی تو خدایا چنین است... میترسم از کوری...

الهی چشمانم را خودت باش! در قرنیه‌ای که نیست جا خوش کن... و در چشمان خالی‌ام بنشین! آمین

بیست و هفتم، اسفند ماه، سال نود و هفت

بیست و چهار سالگی

خودم جان، هییییسسسس

به نام او...

همین که خفه شده باشی در گوشه‌ای و ساکت بمانی یعنی داری توی سرت موریانه‌ها را نگاه می‌کنی که چطور همه چیز مغزت را می‌خورند، مثل وقت‌هایی که به یک خیابان پر رفت و آمد نگاه می‌کنی، بی آنکه چیزی را خوب ببینی 

مثل حالا که می‌نویسی و پاک می‌کنی

مثل هر روز که می‌دوی به سمت همان ناکجا آباد...

خودم جان ، یادت باشد ، تو در این ساعت‌ها سخت گرفتار شده‌ای در سکوت 

و همین چند خط را برای آنکه بدانی چه سخت می‌گذرانی نوشتی...

خودم جان ، هییییسسسس

دلتنگ این شعرای وقت و بی وقتت...

به نام او...

ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد ...

مرده ام !!!

به نام او...

تا مدت‌ها فکر می‌کردم رو لبه‌ی یه پرتگاهم که هر لحظه ممکنه بیفتم و بمیرم

ولی امروز فهمیدم که من خیلی وقته مُردم!!!

پ.ن: از سرمای بدنم فهمیدم. تقریبا یخ زدم ...

ملاقات با شیطان

به نام او...

فکرش را بکن شب هنگام وسط هزارتوی درون خودت گیر بیفتی، ترس تمام وجودت را پر کند، فریاد بزنی و کسی نباشد که صدایت را بشنود؛ کسی هم اگر هست یا کر باشد یا شبح باشد یا شیطان!

تمام وجودت پر باشد از شک و ترس و اضطراب

شک کنی به هر آنچه هست و نیست، به خودت به آدم‌های اطرافت که نیستند، به آن‌ها که ساعتی قبل بودند و حالا جای خالیشان جلوی چشمانت دهن کجی می‌کند، به جهانی که در آن زیسته‌ای، به عشق، به ایمان و در نهایت به خدا...!

مدام زیر لب زمزمه کنی، خدایا تو هستی؟ یکجوری جوابم را بده، کسی اینجا هست؟ کسی هست که مرا مجاب کند به وجود داشتن خالق ؟ کسی هست که به من بفهماند من زنده هستم؟ اصلا اینجا کجاست؟

و شیطان سر برسد؛ تو یک تصور باطلی! تو موجود نیستی، تو از همان ابتدا به وجود نیامده ای، تو یک دروغ در ذهن یک نویسنده‌ای که او نیز موجود نیست ! تو و تمام آنچه می‌پنداری کذب است، نه خدایی هست و نه خودی!!

یاد ابراهیم بیفتی؛ رجم کنی شیطان را

و او باز زمزمه کند، حتی شیطان هم وجود ندارد، ما دروغیم، ما یک تصویر دروغین در هیچ هستیم، ما یک خیال ابلهانه در یک هیچیم، ما در جایی که نیست گرفتاریم!

آرام آرام حرف‌هایش زیر پوست مغزت جا خوش کند، ساعت‌ها گریه کنی و اشک بریزی، اشکی که حتی به وجودش شک داری؛ لحظه‌ای فریاد خفه‌ای ناخواسته از گلویت بیرون بیاید، خداااا

در بزنند

گمان کنی که شیطان در لباس یک دیوانه پشت در تفنگ به دست برای کشتنت آمده باشد...

اما

خدا 

در لباس دختر کوچک همسایه آش نذری برایت آورده باشد...

لبخند بزنی و گوشه‌ی سجاده‌ات آرام بخوابی!


چند ساعت پیش یک لایه برف روی دلم نشست...

به نام او...

انگار کن مُرده باشی؛

بعد از یک ساعت اشک بی آن که بدانی چرا؟

آنقدر گریه کنی که بترکی...

مثل بادبادکی که بی‌اندازه بادش کرده باشند!

بعد

 چند ساعت بعد در گوشه‌ای جنازه‌ی خودت را پیدا کنی؛ سرد و یخ‌زده...

چند ساعت پیش بود که یکبار مُردم و زنده شدم، آسان نبود، هنوز اما نیمه جانم ...


بهار زمستانی

به نام او...

من آن درخت عریان و بی برگ زمستانم

و دست‌های خالی‌ام را به سوی تو بلند کرده‌ام

برای این همه عریانی و تهی بودنم باران اشک نمی‌ریزی؟؟؟

سخن بزرگان

بزرگی فرمودند:

لباس سارا بهرامیو دیدی تو جشنواره؟ خیلی خوب بودا فقط یکم آدم فضایی طور بود

اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا
مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...
Designed By Erfan Powered by Bayan