به نام او...
چشمهایت را از کاسه درآورده باشند و تو به دنبال نور دیوانهوار و مشوش بگردی و جز سیاهی چیزی نیابی...زانوانت خم شوند و درونت از هر ایمانی خالی باشد! و از عشق...
تاریک و سیاه و پلید
در حملهی سُتوران، گیج و سردرگم دستهایت را حریم خود کنی تا زیر پایشان له نشوی، ترس تمام سینهات را متلاشی کند و از تمام درونت جز سیاهی چیزی به اعماق جهان جاری نشود.
سرما در یکایک سلولهای تنت رخنه کند و تو آرام و سر به زیر در خون سیاه و گرم تنت غلتیده باشی...
حال امروز و دیروز و روزهای بی تو خدایا چنین است... میترسم از کوری...
الهی چشمانم را خودت باش! در قرنیهای که نیست جا خوش کن... و در چشمان خالیام بنشین! آمین
بیست و هفتم، اسفند ماه، سال نود و هفت
بیست و چهار سالگی