به نام او …
زلزله شده باشد انگار وسط مزرعه ، هیچ خبری نیست جز اینطرف و آنطرف شدن ، نه چیزی میریزد ، نه کسی میمیرد ، نه صدای جیغ میآید فقط کمی اینطرف و آنطرف میشوی و پرندهها همگی میپرند وسط آسمان
دلم اینطور شده…
دلم زلزلهی وسط مزرعه دارد …
بعد از هر زلزله و پس لرزهای که تمام میشود ، بلند میشوم ، لباسهایم را میتکانم ، به گندمهای زرد که وقت دروشان شده نگاه میکنم و
مترسک افتاده …
وسط مزرعه راه میروم تا زلزلهی بعدی…
حال دلم اینطور شده
حال دلم اینطور بیمعنی شده ...!