به نام او...
تا مدتها فکر میکردم رو لبهی یه پرتگاهم که هر لحظه ممکنه بیفتم و بمیرم
ولی امروز فهمیدم که من خیلی وقته مُردم!!!
پ.ن: از سرمای بدنم فهمیدم. تقریبا یخ زدم ...
به نام او...
وقتی بدون داشتن خدا در لابهلای ذهن و قلب و روحمان کتاب میخوانیم مثل گلهای گیر افتاده در کتابخانهای زیرزمینی به دور از نور خورشید زنده خواهیم ماند اما رشد نخواهیم کرد...!
بهار:
نفس که میکشم دماغم صدای سوت میده😐
وی:
چه جالب میتونن ازت تو زمین فوتبال استفاده کنن
به نام او...
رویای من این است که صدایم کنی
مرا با آن کلمات زیبا خطابم کن...
به نام او...
فکرش را بکن شب هنگام وسط هزارتوی درون خودت گیر بیفتی، ترس تمام وجودت را پر کند، فریاد بزنی و کسی نباشد که صدایت را بشنود؛ کسی هم اگر هست یا کر باشد یا شبح باشد یا شیطان!
تمام وجودت پر باشد از شک و ترس و اضطراب
شک کنی به هر آنچه هست و نیست، به خودت به آدمهای اطرافت که نیستند، به آنها که ساعتی قبل بودند و حالا جای خالیشان جلوی چشمانت دهن کجی میکند، به جهانی که در آن زیستهای، به عشق، به ایمان و در نهایت به خدا...!
مدام زیر لب زمزمه کنی، خدایا تو هستی؟ یکجوری جوابم را بده، کسی اینجا هست؟ کسی هست که مرا مجاب کند به وجود داشتن خالق ؟ کسی هست که به من بفهماند من زنده هستم؟ اصلا اینجا کجاست؟
و شیطان سر برسد؛ تو یک تصور باطلی! تو موجود نیستی، تو از همان ابتدا به وجود نیامده ای، تو یک دروغ در ذهن یک نویسندهای که او نیز موجود نیست ! تو و تمام آنچه میپنداری کذب است، نه خدایی هست و نه خودی!!
یاد ابراهیم بیفتی؛ رجم کنی شیطان را
و او باز زمزمه کند، حتی شیطان هم وجود ندارد، ما دروغیم، ما یک تصویر دروغین در هیچ هستیم، ما یک خیال ابلهانه در یک هیچیم، ما در جایی که نیست گرفتاریم!
آرام آرام حرفهایش زیر پوست مغزت جا خوش کند، ساعتها گریه کنی و اشک بریزی، اشکی که حتی به وجودش شک داری؛ لحظهای فریاد خفهای ناخواسته از گلویت بیرون بیاید، خداااا
در بزنند
گمان کنی که شیطان در لباس یک دیوانه پشت در تفنگ به دست برای کشتنت آمده باشد...
اما
خدا
در لباس دختر کوچک همسایه آش نذری برایت آورده باشد...
لبخند بزنی و گوشهی سجادهات آرام بخوابی!

مِمَّنْ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِکَ
معبود من! قرار بده ما را
از کسانی که دل هایشان از هیبتت از جا کنده است...