به نام او...
به طرز خیلی فیلسوفانهای سلولهای مغزم خسته است.
چیزی که از من دیده میشود دویدن است و دویدن، چیزی که واقعاً درون من است دردیست آغشته در تنهایی های مکرر و پیاپی که از پس تمام شلوغیهای اطرافم سر بیرون میآورد...
آنچه که باقیست یک من با یک دنیا سکوت و فهمیده نشدن است...
/:
به طرز خیلی فیلسوفانهای ذهنم بسیار نادان و نافهم،گوشه ای کز کرده است!